صدای ضربهای بر در و بعد، پارس سگی را شنید. رویایش از پشت دری بسته به سرعت گذشت و او را تنها بر جای گذاشت. رویای خوشی بود، گرم و واقعی؛ و او مصمم شد. برای بیدار شدن تقلا کرد. اتاق خواب کوچکش، تاریک بود و هیچ نوری پشت پردهها نبود. کورمال کورمال پایه چراغ را گرفت و دستش را به کلید آن رساند. با خود فکر میکرد، چه شده؟ چه شده؟