به طرف بیرون خونه دویدم، سامیار هنوز از باغ خارج نشده بود. بلند صداش کردم و به سمتش دویدم بارون خیسم کرد توجه نکردم، داد زدم: سامیار صبر کن، یادت نرفته ما به باران قول داده بودیم که همیشه با هم بباریم.