رمان ایرانی

به طرف بیرون خونه دویدم، سامیار هنوز از باغ خارج نشده بود. بلند صداش کردم و به سمتش دویدم بارون خیسم کرد توجه نکردم، داد زدم: سامیار صبر کن، یادت نرفته ما به باران قول داده بودیم که همیشه با هم بباریم.

علی
9789641930570
۱۳۸۹
۶۶۴ صفحه
۳۸۲ مشاهده
۰ نقل قول