میگفتند روبهروی خانهاش ایستاده بوده و توی کیف کوچکش دنبال کلید در میگشته که موج انفجار، یا شاید ترکش سرگردان، سرش را پرت میکند وسط خیابان. شاید آژیر خطر را نشنیده بوده، یا در همان چند ثانیه آخر با خودش زمزمه کرده که اینبار هم نوبت دیگری است و کسی با او کاری ندارد. همیشه از جایی آغاز میشود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت میآیی و میبینی وسط خاطرهای افتادهای که تمام روزهای گذشته خواستهای فراموشش کنی. هر چه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یاد آوردنش وجود ندارد، باز یک روز با بهانهای حتی کوچک، خودش را از گوشه ذهنت بیرون میکشد و هجوم میآورد به گذر دقیقههای آن روزت.