در چند قدمی ورودی سالن فرودگاه، زن و مردی جوان، باریک و بلند، در پالتوهایی خوشدوخت که تا زیر زانو میرسید، مثل پیچک و چنار درهم پیچیده بودند. خرمن طلای گیسوانشان درهم گوریده بود و دیدن صورتشان غیرممکن. سپیدیشان با برف قلهها برابری میکرد. کنار پای هر یک کیف ساموسنتی بود. تنها از کیف زنانهای که بر شانه یکی از آن دو آویخته بود؛ زن و مرد بودنشان مشخص میشد. چند قدمی دورتر سگی «ژرمن شپرد» غولپیکر، از میان پای افسری که زنجیرش را به دست داشت، سرک کشید و با چشمانی که هنوز آوای وحش از آن تنوره میکشید، مرا به خود آورد.