ضعف شدیدی در تنم احساس میکردم. چشمانم بسته شده بود. احساس میکردم تمام اعضای بدنم خشک شده است. صدای امیر را که وحشت زده صدایم میکرد، انگار از دوردستها میشنیدم. فقط سردی دستش را که روی گردنم گذاشته بود حس میکردم و صدای مرتعشش را میشنیدم که زیر گوشم میگفت: ‹‹ارزونی همونی که آرزوش رو داشتی، فقط زنده بمون!››