پاهایش جان رفتن نداشت، دلش شهامت ماندن... آنقدر فاصله کوتاه میان چادرها و جاده را با خود کلنجار رفته و بروم و نروم کرده بود که وقتی بالاخره به جاده رسید، هوا تقریبا روشن شده بود. چمدانش را زمین گذاشت و روی آن نشست تا نفسی تازه کند... 2 روز پیش هم همین جا بودم... در انتظار سالار... انگار سالها گذشته... به خوابم هم نمیدیدم چنین بلایی سرم بیاید... اگر چرخ دنیا به مراد دل من میچرخید که نچرخید... الان باید برای مراسم حنابندان آماده میشدم... حیف که دنیا هم به آن همه عشق حسودی کرد... حیف...