یک روز یک غول بیابانی که کنج بیابان حوصلهاش سر رفته بود و خسته شده بود از بس به تپهها و کوههای بیابان زل زده بود و به قصههای این و آن گوش داده بود، دو تا پایش را کرد توی یک کفش که الا و لله باید بروم و شهر آدمها را ببینم. هر چه هم غول بیابانیهای دیگر نصیحتش کردند که از خر شیطان بیا پایین، مگر شهر آدمها چه چیزی دارد که میخواهی ببینی، به خرجش نرفت که نرفت.