بعد از روز واقعه هیچکس سرهنگ را ندیده بود؛ نه خودش را و نه آن چند جوان افغانی را که همیشه همراهش بودند و روزهایی که سرهنگ هوس خانهنشینی می کرد با قیافههای خجول در بقالی و نانوایی محل ظاهر میشدند. اولین روزهای بعد از واقعه، از اینکه سرهنگ را در پارک نمیدیدم و صدای برخورد عصای عاجنشانش را روی سنگفرشها نمیشنیدم، احساس آزادی میکردم. دیگر لازم نبود هر روز صبح نیت شومم را یدک بکشم. بیستبار محوطه پارک را دور بزنم و دست آخر، ناکام، با همان بار سنگین صبح به خانه برگردم. حالا که به گذشته فکر میکنم ردپای کینهای را که از سرهنگ به دل داشتم همهجا میبینم. آرزوهای دور و دراز زندگیام در آن روزهای پر از کینه فقط در یک چیز خلاصه میشد: این که در یکی از روزهای گرم تابستان که سرهنگ برای پیادهروی صبحگاهی به پارک میآید، فرصتی پیدا کنم تا دور از چشم پسران افغانی، چوبی جلوی عصایش بگیرم و شاهد زمین خوردنش باشم.