شام را خورده بودیم. دوست بانکدارم، تاجر بزرگ و انحصارگر قابل، مثل آدمهای بیخیال رو به رویم سیگار میکشید. گفتگوی بین ما که رفته رفته خاموش شده بود، حالا مثل مردهای میان ما دراز کشیده بود. به کمک فکری که بر حسب اتفاق به مغزم خطور کرد، سعی کردم به آن جان تازهای بدهم. لبخند زنان به او گفتم: فکرش را بکنید، چند روز قبل به من گفتند که شما روزگاری آنارشیست بودهاید...