از همان کودکی توی فضای قصههای مادربزرگ و پدر پرسه میزدم و به اینکه از کجا آمدهاند و عاقبتشان چیست فکر میکردم. شبیه قصههاشان را توی ذهنم میساختم و باهاشان زندگی میکردم. تا یک روز بعد از آنکه از درس و دانشگاه فارغ شدم گفتم فکری برای دنیای شلوغ پلوغ توی ذهنم بکنم و راهی نیافتم جز اینکه به کاغذ و قلم پناه ببرم. و بالاخره پس از سال ها جرات کردم مجموعهای از داستانهایم را گرد آورم.