... تا دو روز پیش پاتوق ما ته یک گاراژ روغنزده بود و بساطی که همیشه بوی گازوییل و گریس میداد و از دهانها جز بوی سیگار و حرفهای بلند، بلند و اغلب اهانت و شوخیهای رکیک، چیز دیگری در نمیآمد و حالا توی یک کانکس سوخته و جایی که بهش میگویند انرژی اتمی اهواز، اهواز هم نه، بیابانهای اهواز که کلی گرم و هوا خشک است و آدم یاد برزخ میافتد، معلوم نیست آمدهایم اهواز یا به سراغ مرگ؟ کلافهام اینجا. اصلا نمیدانم این چیزها را برای چی دارم مینویسم. شاید میخواهم کمی حواس خودم را پرت کنم از این کلافگی و سردرگمی. شدهام عین مرغ سرکنده. اگر جنگ نبود، میگفتم که تبعیدم کردهاند اینجا...