سر میز نشسته بودیم که مامان گفت: «باید حتما بروم یک دست لباس برای نیکلا بخرم. سعی کردم لک لباس آبی ملوانیاش را پاک کنم ولی نشد. بابا به من چشمغره رفت و گفت: «این بچه چقدر لباس میخواهد، به همان سرعت که من برایش لباس میخرم، لباس خراب میکند. باید یک زره ضد زنگ خرید.