آقای صاد سرش را نزدیک برد. مرد لحظههای آخر عمرش لبخند میزد، مشخص بود از چیزی خوشحال است. آقای صاد به یاد روایتهای رودررو شدن محتضران با زندگی پس از مرگ افتاد. فکر کرد حتما این مرد مفلوک به بهشت خواهد رفت، حتما سرگرم تماشای باغ و نهر عسل و حوریهای بهشتی است که چنین لبخندی میزند. فکر کرد خوش به سعادتش، هر چند در این دنیا سخت زندگی کرد، اما تا ابد از زندگی اخروی لذت خواهد برد. آقای صاد در همین فکرها بود که صورتش خیس شد.