روزی روزگاری دو کارمند بودند؛ یکی از دیگری کله پوکتر. یک روز ناگهانی چشم باز کردند و دیدند وسط یک جزیره غیرمسکونی هستند. انگار روی قالیچه جادویی نشسته و به آنجا رفته بودند. آنها تمام زندگیشان را در یک اداره دولتی گذرانده بودند، جایی که اسناد را در آن بایگانی میکردند. در آنجا به دنیا آمدند، در آنجا پرورش یافتند و در آنجا پا به سن گذاشتند. به همین علت کمترین آگاهی از رخدادهایی که خارج از سازمانشان روی میداد، نداشتند. تنها حرفی که بلد بودند بزنند، این بود: «با کمال میل در خدمتگذاری حاضرم.»