آفتاب میبارد... چشمهایم هراس آمدن دارد بیداری من، طعم خواب دارد خاک تردید، نشسته بر فردای ما بالهای رهاییؤ رویای سراب دارد سرنوشت ما، قصه تکراری دلهاست سکوت، بیگناهترین اعتراف لبهاست بر کوچه شب در انتظار نور میمانم. دلگرمی من، سلام قاصد منزل سلماست...