رمان ایرانی

روزنامه‌نگار

و خواهی گفت غریبه هیچ نگفته بود و حالا که داشت حرف می‌زد صدایش مردانه بود و با صورتکی زنانه و وقت گفتن نگاهش شبیه نگاه قصابی بود به جوجه‌ای خانگی که تازه کاردی شده باشد:«به نفع خودت است که حماقت نکنی! فقط می‌خواهم کمی با هم حرف بزنیم! همین.» و این را وقتی گفت که دید دستم به طرف در رفت و بعد گفت:«تا بخواهی از در بپری بیرون، من همه گلوله‌های اسلحه را خالی کرده‌ام توی کمرت. حالا حرکت کن.»

ثالث
9789643802967
۱۳۹۰
۸۸ صفحه
۲۶۴ مشاهده
۰ نقل قول