قصه قصه اوست... قصه زنی که در چشمان تیلهایش شفافیت اطلسیهای تر و تازه صبحگاهی پیداست. او که در سکوت سنگینش، حرفها برای گفتن و داستانها برای شنیدن دارد. او که همچنان در بازی سیال زندگی پیش میتازد چون شبنمی کوچک در میان گلبرگهای سرنوشت سر میخورد و طراوت وجودش را جای میگذارد. داستان از میان سبزینگی بکر طبیعت، از روزهای کودکیش میآغازد و در میانسالگیش هنگامی که طرههای فرخورده و جوگندمی موهایش همچنان اصالت آن زیبایی دست نخورده را هویدا میدارد به پایان میرسد. آری، قصه قصه اوست.