عاشق علاوه بر خشمی که نسبت به معشوق خود دارد باز چیزی او را مجبور میکند دوستش داشته باشد و سراغش برود. گر چه خشمی بیشتر از خشم مردی تحقیر شده نیست، ولی چون حرص تمتع از معشوق، تنها حرصی است که عاشق را هر چه مسنتر میکند بیشتر گرفتار خود مینماید، باز چیزی ته دلش میگوید "هنوز او را دوست دارم." نظم آرمانشهر به هم ریخته و شهر اسیر طلسم جادوگر و کلاغاش شده است: بلیط سیاه دست مسافر بخت برگشته است، اما آرمان حق نشستن روی صندلی شماره سیزده را ندارد، مگر اینکه بخواهد بدبختی و فلاکت و بیچارگی را امتحان کند؛ نویسنده در داستان خود گیر افتاده و راه فراری ندارد؛ زهره به بهانه ادامه تحصیل در مسکو از ایران رفته است؛ و کارآگاه در فکر به جریان انداختن پرونده قتل آنت میباشد. اما همه یک هدف را دنبال میکنند، رسیدن به انتهای فلسفه... آیا قهرمان از عشق دوباره معشوق گریزان است یا با آغوش باز به سراغش میرود؟