باز به بیرون خیره میشود، به نور چراغ ماشینها. خداحافظی میکنی و منتظر جوابش نمیمانی. از در خارج میشوی. صدای لاستیک ماشینها روی آسفالت خیس، سکوت خیابان را میشکند. مثل سایه خودت را آن طرف خیابان میکشی. تابلو زرد آرایشگاه را میبینی. داخل میشوی. یادت نمیآید که چه گفتهای. آرایشگر با دهانی نیمهباز مثل آدمهای لال نگاهت می کند. با صدای دو رگهاش میگوید: «حیف نیست؟»