داستان در مورد دختری مغرور به نام افسانه است. ماجرا از جایی آغاز میشود که افسانه بر اثر تصادف به کما میرود. نویسنده ماجرا را به چندی قبل بر میگرداند. به تازگی همسایه روبرویی خانه افسانه، عوض شده و پسری کور به همراه برادرش در آنجا ساکن شدهاند. افسانه چون با پسرها میانه خوبی ندارد از این همسایههای جدید اصلا خوشش نمی آید. یکی از روزها صدای موسیقی این همسایههای جدید باعث به هم خوردن آرامش افسانه میشود. افسانه که در آن روز از قضیه دیگری ناراحت میباشد، تنها به تذکر بسنده نمیکند و با پرتاب یک شیء، شیشه پنجره همسایه را میشکند و این شروع ماجراست که درگیریها و روابط بین افسانه و این دو برادر آغاز میشود.