... چارلی با فریادی از خواب پرید. موهایش از فرط عرق روی پیشانی چسبیده بود و قلبش آنچنان درون سینه میزد که حس کرد ممکن است دندههایش را بشکند. ‹‹من دیگه هیچوقت نمیخوابم!›› از تخت پایین آمد و با دقت راه خود را از میان تاریکی اتاق به باریکه نوری که از زیر در میآمد باز کرد تا به راهرو برود. دستش به چیزی برخورد کرد...