... و ناگهان... زن گناهکار شهر، حاضر شد... زنی که میدانست مسیح در خانه مرد فریسی در حال غذا خوردن است... بطری مرمرین محتوی معجون را برداشت. پشت سر او ایستاد. کنار پاهایش نشست... پاهایش را با اشک چشمانش شستشو داد... پاهایش را با موی سرش خشک کرد... پاهایش را بوسید... پاهایش را با معجون تقدیس کرد... مرد فریسی که او را دعوت کرده بود، با مشاهده آن منظره اندیشید: «اگر این مرد پیامبر باشد، حتما میداند زنی که او را لمس میکند، کیست... او، زنی گناهکار است!...»