سپس مکث کوتاهی کرد و گفت: هر روز در روزنامه و تلویزیون میخوانی و میبینی که در سیاره ما، انسانهای بسیاری بر اثر جنگ و خونریزی کشته میشوند. ای کاش در زمین هیچوقت جنگی رخ نمیداد و همه در صلح و آسایش زندگی میکردند. کاشکی هیچ بچهای به خاطر جنگ کشته نمیشد. ای کاش ما انسانها که اشرف مخلوقات هستیم، یاد میگرفتیم به حقوق یکدیگر احترام بگذاریم و به هیچکسی به خاطر نژاد و افکارش توهین نمیکردیم. آنها همچنان مشغول گفتوگو با یکدیگر بودند که ناگهان متوجه شدند که رو در روی قلعه نظامی وحشتناکی قرار دارند. قلعهای بسیار بزرگ، با دیوارهایی سیاه رنگ و سر به فلک کشیده که صدای گریه و ناله از درون آن به گوش میرسید، گاهی هم قهقههی پیرزنی بر فضای بیرون قلعه سنگینی میکرد....