مرتضا دکمهی پوز را فشار داد و تصویر ماند روی موهای زن، بلند شد تا برای خودش یک بالشت بیاورد نگاهی به صورت الهه کرد، چشمهایش چقدر شبیه روزهای گذشته بود، دوست نداشت کسی آرامشش را به هم بزند. اما توی تاریکی و با آن نور کم انگار الهه را بهتر میدید. به چشمهایش خیره شد. نمیخواست با دیدن شکم چربی آورده و موهای یک در میان در آمدهی بالای لبهایش تصویر زیبای چشمها را خراب کند. با بیحوصلگی گفت: هیچ چی! یه فیلم، امروز از همکارا گرفتم، گفتم حالا که خوابم نمیبره و بچهها هم خوابند ببینم.