شنیده بودم پیامبری از نور میآید و به اندازه مشت هر کس به او ستاره میدهد. هر ستاره آرزویی را برآورده میکند. دستم را مشت میکنم. یک، دو... نه چهار ستاره. اولین ستاره او، دومین ستاره من با او... سومین ستاره او با من، چهارمین ستاره، باز هم او. انگار در دست من فقط یک ستاره جای میگیرد. بیچاره پیامبر نور،با آن همه ستاره اضافی برای آدمهایی با مشتهای کوچک.