مشغول صرف میوه بودند که سیمرا به پدرش زنگ زد: بابا خاله جون اینا میخوان عکس بگیرن و کادو بدن! من موبایلم شارژ نداره! خداحافظ. و قطع کرد. یکی از باجناقهای احمد آقا از جایش برخاست. احمد آقا تشریف نمیاری عکس بگیریم؟ احمد گفت: میام! شما برو تا من آقا محسن و روانه کنم! پس رو کرد به باجناق دیگرش و گفت: بابا این چی میگه؟ آقا محسن خودش میره بابا! تو فکر خودت باش! عموی خانمش هم گفت: آقا محسن خودش راه رو بلده! تو دلواپس اون نباش! برو دخترت منتظره! احمد از جایش برخاست و به طرف آقا محسن رفت: شما فرماش نداری؟ من دارم میرم بالا! آبجی رو سلام برسان! به خانمت سلام برسان! کاری نداری؟ آقا محسن از جایش برخاست: نه خدانگهدار! تشریف بیارن طرفای ما! و با هم دست دادند و بعد با دستیارش هم دست داد: آق رسول خداحافظ! آق رسول گفت: پس فردا شمام متانی بیای محضر قباله عروسه رو بگیری! غریبه که نیستی! احمد آقا آرامتر گفت: نه بذار خود آقا رضاشان بیان! و یک زردآلوری درشت از ظرف جلوی آنها برداشت و به طرف باجناقش که جلوی در راهرو منتظر بود، حرکت کرد. تا با هم به طبقه بالا بروند و با عروس و داماد عکس یادگاری بگیرند.