کسی نبود، جز انبوه آدمهایی که وول میخوردند و راه میرفتند و ساکت بودند. اسماعیل اما، کسی را نمیدید. همیطور زل زده بود به جمعیت. دستش را زیر چانهاش گذاشته بود و دو چشم درشت آبیاش را به جمعیت دوخته بود. اسماعیل فکر کرد برود وسط مردم، نفسش بگیرد، داد بزند، هوار بکشد، زیر دست و پا لگدمال شود، استخوانهای کتف و سینهاش صدا بدهد، بعد، مثل چیزی که یک دفعه از باریکهای به فضای وسیعی راه پیدا میکند، بیفتد توی یک دشت باز سبز و خرم باشد،....