گاهی در شلوغی این مردم گم میشوم، آنقدر گم میشوم که دیگر نمیتوانم خود را پیدا کنم. آن وقت از خودم میپرسم که در این لکنت پر دندانه پر درد چه باید به کار بست! گاهی نیز در خود فرو میروم و کسی نمیتواند پیدایم کند؛ آن وقت است که واژهها میان من و تو پل میسازند. واژهها ترسیم حکایت لحظه اکنون را بر دوش میکشند. واژهها گاهی سلحشورند و گاه مغموم و دلمرده. گاهی باردار یک حس تلخاند و گاه امان و فرصت و مفر، اما همواره دارای حسی ناب هستند! زمان خوشرقصیها فرا رسیده است که بیبهانه ببارند بر من. واژهها گاه غربتشان میگیرد، مینشینند میان شبهای بیستاره و ذهن را میسپارند به داستان کسی...