این مجموعه از 8 داستان کوتاه تشکیل شده است. داستان «صبحبخیر شادپری» اوج کسالتبار بودن و اندوه یک زن را روایت میکند: «ساعت نزدیک 6 صبح است، ساعت ده باید بروم تشییع جنازه شوکت خانم. فکرشو بکن؟ اونم مرد. بدبخت... خوشبخت... چه میدونم؟ چی بگم؟ بگم اونم راحت شد؟ آخه یه زن، نه اصلا یه آدم، اونم آدمی مثل اون، مجبور باشه پنج سال با چشم کور تو یه خونه بیکولر و بیبخاری رو تخت بخوابه، کمکم از زور درد پا نتونه راه بره.»