هیکلی کوتاه و تنومند به میز بسته شده بود. خون در حوضچههایی در اطرافش و روی پوستش خشک شده بود. بیهوش تکانی خورد و در بندهایش تقلا کرد. داناث، با وجود اینکه جنگجویی سرد و گرم چشیده بود با دیدن شرارتهایی که بر سر دوستش آورده بودند لحظهای از وحشت خشکش زد.