چون بهخوابم، بجای خواب، خیال گرفت، دوستی خواجگان، در عوض وابستگی من بدیشان، ذهنم را مشغول ساخت. از اثر التفات تازهشان متاثر، قصد کردم که فردا به دیدن و سپاسگزاری روم. آرزوی دیدار یکتا نیز بسیار داشتم، ولی چون یاد پرستار وی، زریننهال، میکردم این آرزو را مشوش میساخت. میگفتم که البته هنوز فقره سیلی را فراموش نساخته است و دیدار من او را بیرنجی نیست. با خستگی این خیالات، بعد از طلوع آفتاب بیدار شدم. هنوز تمام رخت نپوشیده بودم که گنجینه در رسید.