همه ما بازیچه تقدیریم، تقدیری که از آن بیخبریم. بیخبر به دنیا میآییم و بیخبر از دنیا میرویم، مات و مبهوت همین تقدیریم! گذر زمان خیلی چیزها را به من آموخت. به من آموخت چگونه زندگی کنم، زندگی، نه فقط برای زنده ماندن بلکه برای زندگی کردن. آموختم به همه لبخند بزنم ولی با یک نفر بخندم. همه را دوست داشته باشم ولی به یک نفر عشق بورزم. در قلب همه باشم ولی قلبم برای یک نفر باشد. خیلیها هستند که میدوند تا زنده بمانند، من اما آرام و محتاط قدم میزنم تا زندگی کنم. خدای خوبم در تمام این لجظات با من بود و... همه لحظههایم فدای مهربانیهایش...