یک روز، شیری به کتابخانه آمد. او صاف از جلوی میز کتابدار گذشت و به طرف قفسههای کتاب رفت. آقای مکبی، در طول سالن به طرف دفتر سرپرست کتابخانه دوید. او فریاد زد: (خانم مری ودر!)...