چشمم را که باز کردم، اول سقف سفید بالای سرم را دیدم. فکر کردم سقف مردهشور خانه است. زود چشمم را بستم. یادم آمد که از سوزش پشتم افتادم روی چند جسد و بعد از شدت درد پاهایم را جمع کردم توی شکمم. با خودم گفتم: ‹‹چشمم رو میبندم. سربازا که رفتن، بلند میشم.››