چندی پیش سبکبال و بیخیال از دنیای اطرافم خود را خوشبختترین دختر روی زمین میدانستم. همه فصلها را دوست داشتم، حتی هوای وحشتناکی مثل امشب را، در این هوا از خانه بیرون میزدم و از چیزی ترس نداشتم. هرگز چشمهایم اشک را به خود نمیدید. همه این خوشیها در آن روز نحس و کذایی از بین رفت. خوب یادم هست که برای نگه داشتن عشقم به خیلیها التماس کردم. از خانواده خودم گرفته تا خانواده عمو... هر چه ضجه زدم اصلا فایده نداشت. گویی شیطان دل این آدمهای سنگدل را سیاه کرده بود که به هیچ عنوان خواهشهایم نمیتوانست دلهایشان را نرم کند...