زیر باران قنوت گرفت. پیاله دستش پر شد، لبریز شد، سرریز شد. کرم ابر بیش از عطش او بود. فریاد زد، خدایا ظرفم را بزرگتر کن! چشمهایش را بست. اندیشه را بر بال خیال نشاند. تا هر کجا که مجال جولان بود، اذن تاختن داد. خیال پر کشید و تا دوردستها رفت. تا آسمانها، تا بیکرانها، تا کهکاشانها از خود گذشت، بیخود شد، به فراخود رسید...