سرش را بالا گرفت نگاهش به بهنود افتاد که با لبخندی روبهرویش ایستاده بود. احساس کرد زانوانش در حال خم شدن هستند. دلش میخواست از آنجا فرار کند، اما نمیدانست چرا به زمین میخکوب شده بود. صدای بوق ماشینها باعث شد که بهنود او را به کنار خیابان ببرد... چرا ماتت برده مگه من حرف بدی زدم؟