چقدر دلش آرامش همان جایگاه امن را طلب میکرد و صدای مهربانی که هر لحظه هزار بار بگوید دوستت دارم، فقط تو را برای همیشه تا لحظهای که نفس میکشم... چقدر نوازش دستهای بزرگ و قدرتمندش را میخواست که به ظرافت نواختن چنگ بر انگشتانش گشیده شده بود. چقدر دلش مازیار را میخواست، فقط او را... نه یادش و یادگارهایش. جسم خودش را با همان روح بزرگ نه خاطر و خاطراتش...