پیرهگدا یه قمقمه از پالتوش در آورد. با اون موهای چند ساله شری ریخته روی شونههای استخونیش، انگاری از غار دراومده بود. کاسه گداییشو پر آب کرد . یه سوز حرومزادهای بلند شده بود که تا تو استخونام میرفت. میلرزیدم، از سوز یا از ترس، نمیدونم.
ماجرای کفترکش
بهم ثابت شده بود دیگه مث ده سال پیش نمیتونم از پس دو سه نفر بربیام ولی با این حال باید باهاشون سرشاخ میشدم. یه دلیل خوب دیگه هم به دلیلهام اضافه شده بود، باید برمیگشتم فندک و چاقو سوییسیمو ازشون پس میگرفتم. شاید این دلیل به نظرت مسخره بیاد خب واسه اینه که منو نمیشناسی. آدمایی مث من وقتی ...