پتو به دور پاهای زن پیچیده بود و میان زانوهایش فشرده میشد. توی خواب صدای نالههایش را میشنید. نفس عمیقی کشید و بر اثر نالههایش از خواب پرید. همانطور بیحرکت و سنگین با چشمان بسته روی تخت ماند، و ناخودآگاه و ترسیده و شاید طبق عادتی که این اواخر دچارش شده بود، گوش تیز کرد. صدایی از بیرون نشنید فقط همهمههایی وهم آلود و دور از عمق شب. قلبش میکوبید. صدای نفسهایش هراسناکش میکرد. چشمهایش را باز کرد اتاق در سایه روشن نیمه شب شناور بود واشیا اطرافش در مرز میان واقعیت و خیال موج میزدند.