پدر من صاحب یک کتابفروشی است. او عاشق کتابها است و در واقع آنها را میخورد. در تمام طول شبانه روز او میخواند. این یک وسواس است و هیچ درمانی ندارد. اما ظاهرا پزشک خانوادگی ما در مورد آن چندان نگران نیست. پدر همیشه به کتابها احترام میگذارد. او با آنها چنان صحبت میکند که گویی انسانند. حتی برای آنها اسم کوچک انتخاب میکند و آنها را کتابهای کوچک من خطاب میکند. هر کتاب برای او یک دوست گرانقدر است.