سردی قطرات آب را بر صورتم حس میکنم. چشم باز میکنم. برق لامپ آزارم میدهد، چشمهایم را تنگ و گشاد میکند. ساره را میبینم با چشمانی نمدار از اشک. مرا در آغوش میکشد: بلند شو لیلا جان! بلند شو! بالاخره راهت رو پیدا کردی. بلند شو که با نوشتنه که آدما به جنگ بیعدالتیها و کجرویها میرن. بلند شو! که بهترین راه رو یافتی. چرا خدای نکرده سر قبرت بخونن. چاپش کن، چاپش کن. با اسم مستعار و حرف دلت رو به گوش همه بروسون تا سعادت رو هم توی این دنیا احساس کنی...