روزها جای خودشان را به هفتهها میدادند و هفتهها هم به ماهها. بدون انگیزه، بدون اینکه هدفی برای ادامه زندگی داشته باشم، این روزها را میگذراندم، تمام زندگی من در گذشته بود و در یک زمان متوفق شده بود. هیچ تلاشی برای آینده و ادامه زندگی نمیکردم و از این دنیا چیزی نمیخواستم. وقتی به برگهای زرد درختان که روی زمین ریخته بودند و زیر پای رهگذران خرد میشدند، نگاه میکردم فکر میکردم که این برگها هم یک روز سبز بودند و باعث زیبایی این درختان و الان در فصل پاییز این طور زرد و پژمرده شده بودند.