یک احساس خوشایند، وول میخورد در روزگار بدنم! پنج قطره باران، آواز میخوانند در ذهنم! لهجه افکارم تغییر میکند، میشود بنفش یاسی! طعم همین چند لحظه، ناگهان شیرین میشود و... شیرین!... من آدم خیلی سمجی هستم. تا کاری را تمام نکنم، ولکن نیستم. فقط نمیدانم چرا چند قرن پیش در رابطه با تو سماجت به خرج ندادم تا رهایم نکنی؟! بگذریم از این چراهای بیارزش!