خرگوشی که اسمش رالی بود با خانوادهاش در باغی بزرگ زندگی میکرد. یک روز مادر به رالی که فرزند بزرگ خانواده بود گفت: من دارم میروم بیرون. مراقب کوچکترها باش تا من برگردم. و قبل از اینکه رالی بتواند حرفی بزند، مادر جستی زد و از لانه بیرون پرید.