با دختر دیوانه آمدهایم بیرون. قرار را چند روز قبل گذاشته بودیم. گفته بود اولین شب جمعهای که میآید. بقیه شبهای هفته را نمیتواند بیاید بیرون، دیوانه است آن شبها. با هم توی بلوار قدم میزنیم. به سمت پائین. آدمها نگاهمان میکنند. من احتمالا عاشق دختر دیوانهام. که برایم مهم نیست او که کنارم قدم میزند دستهایش قرمز است از سس.