هر کدام یک چیزی میگفتند و میخندیدند. در این میان فقط من ناظر ساکت بودم. یک برده خاموش و درمانده. اتاق پر بود از حاجخانومهایی که تنها قرص صورتشان پیدا بود و حاجآقاییها که به قول بابا ‹‹کل بازار بودند.›› هر کسی چیزی میگفت و من کنار مادر تهامی و زن عمویش نشسته بودم. کم کم خودم را پیدا کردم. با اینکه سرگیجه داشتم، صدای آقایان را میشنیدم. درباره زمان جشن عقد صحبت میکردند. فکر کردم: ‹‹خدایا! من چه گناهی کردهام که باید اینجور تاوان پس بدهم؟ چرا باید به خودشان حق بدهند درباره زندگی من تصمیم بگیرند؟ آنهایی که دور تا دور من نشسته بودند مگر قطرههای اشکی را که از چشمهای من میبارید، نمیدیدند؟ مگر آدم میتواند از شادی، این همه اشک بریزد؟ چرا یکی نمیپرسد لرزش دستهای این دختر جوان به خاطر چیست؟›› صدای صلوات دوباره مرا به خود آورد.‹‹مبارک است انشاالله!››