درست دیده بودیم. صورت و گردنش غرق خون بود، همینطور اونیفورمش. گردنش را گرفته بود و سرفههای عجیبی میکرد. دستش را جلو گرفته بود و نمیگذاشت نزدیکش برویم. خودش را کنار شیر آب باغچه انداخت و سر و گردنش را زیر آب گرفت. گریه میکرد و کف دستش را به زمین میکوبید. ما مبهوت مانده بودیم...