صدای در آمد و لیلی نفس زنان خودش را انداخت تو بقل نیلو،صورت سرد و مرطوب نیلی را بوسید.بافته مویش تا نیمه باز شده بود چند پر پرتقال داد به نیلی.منصور آمد کلاه و شال گردنش را که در آورد سر بی مویش به عرق نشسته بود و رد شال روی گردنش افتاده بود...