ساعتی بعد لیلی چنان در افکار خود غرق شده و آن دورها سفر کرده بود که متوجه امیر که کنار در اتاقش به تمایش ایستاده و عاشقانه نگاهش میکرد نبود. باز هم به یاد بی عاطفهگی پدرش افتاده بود و باز هم به یاد مظلومیت مادرش. دقایقی بعد وقتی صندلیش را چرخاند و نگاهش را از آسمان آبی پشت پنجره اتاقش گرفت، تازه متوجه امیر شد...